دل رفت وز جان خبر ندارم

شاعر : عطار

اين بود سخن دگر ندارمدل رفت وز جان خبر ندارم
يک موي ازو خبر ندارمگرچه شده‌ام چو موي بي او
دارم سر او و سر ندارمهمچون گويم که در ره او
هم يک دم کارگر ندارمهم بي خبرم ز کار هر دم
من ديده‌ي راهبر ندارمراه است بدو ز ذره ذره
من سوخته دل نظر ندارمخورشيد همه جهان گرفته است
از هستي او گذر ندارمچندان که روم به نيستي در
افسوس که پرده در ندارمفرياد که زير پرده مردم
جز نام ز نامور ندارمگرچه همه چيزها بديدم
مويي خبر و اثر ندارمزان چيز که اصل چيزها اوست
جز باد ز خشک و تر ندارمدردا که شدم به خاک و در دست
گر دارم ازو وگر ندارمفي‌الجمله نصيبه‌اي که بايست
وافسانه جزين ز بر ندارمافسانه‌ي عشق او شدم من
دل از غم عشق بر ندارمبا اين همه نااميدي عشق
يک مرغ به زير پر ندارمسيمرغ جهانم و چو عطار